خود نمی دانم کـــه انـــدوهم ز چیست
زیر لــــــب گویم که خوش رفتم ز دست
هــــم زبــــانی نیست تــــا بر گویم اش
راز این انـــدوه وحشت بـــــــــار خویش
از من است این غم که بر جان من است
دیگر این خود کــــــرده را تــــدبیر نیست
(فروغ)
دوست ات دارم و نمی گــویم
تا غــــــرور ام کشد به بیماری
زانکه می دانم ایـن حقیقت را
که دگر دوســـــتم نمی داری
(سیمین)
لب هایم خشک و ترک خورده ،
آب نمی خواهد...
سرد و بی روح در تمنا...
جستجوی عبث اش اگر چشم داشت ،
اشک بود تا نمک سود کند زخم هایش را....
۸۶/۵/۱۴
شعرهات غمناکه ولی چرا؟؟؟؟ نمیدونم تازگی ها چرا سر و سنگین شدی با ما... من یکی دو بار با خنده و شوخی بهت گفتم ولی تو جوابی ندای امیدوارم هر وقت دلت خواست حرف بزنی.
سلام
حال و احوال خوبه ایشالله آقا؟؟؟
چه عجب اینجا آپ شد!!!
انتخابهای قشنگی بود ممنون.
بهترینهارو برات آرزو دارم.
شاد و موفق باشی و در پناه حق.